محل تبلیغات شما



انسان هایی رو از دست دادم که فکر میکردم موجودی بهتر از اون ها در جهان هستی وجود نداره!
اما غافل از اینکه جهان هستی پر از انسان های زیبایی است که میتونی روشون حساب کنی و دنیاتو قشنگ تر کنن
بدون اینکه نگران رفتنشون باشی
یا حتی بدون اینکه بخوان بخاطر رفتنشون بغض کنی!
نمیشه اومدن و رفتن آدما رو پیش بینی کرد
اما میشه همونقدری که هستن حالتو بفهمن و همونقدری که هستن نخوان برن! :)
بحثم اصلا بحث عشق و عاشقی و این چرتوپرتا نیست
بحثم شاید فقط سر زندگی و یه عده از آدم هاست!
دیگه بخاطر رفتن هیچکس نارحت نیستم
چون این رفتنه باعث شد چشامو بیشتر باز کنم و آدم خوب هارو درست تر تشخیص بدم! :)
و بدانید و آگاه باشید که به اندازه ی همه ی این بغضی که الان تو گلوم گیر کرده
بخاطر رفتنتون نارحت نیستم آدم های قشنگِ سابقِ زندگیم! :)))

[تاکید کنم که تیکه ی آخر صرفا خطاب به انسان های سابقِ قشنگ بود]


انگار سوار یه ماشین زمان بودم!

یه چیزی که داشت با تمامِ سرعتش حرکت میکرد

و صداهای اطرافی که هی بلند و بلند تر میشد!

صدای حرف زدن دوتا مرد با لهجه یا لحن خاصی تو گوشم می پیچید

میخواستم داد بزنم که حرف زدناشون رو تموم کنن اما نمیتونستم!

میخواستم دست و پا بزنم

و خودم رو از اون سرعت بی نهایت ماشین بیرون بکشم اما نمیشد!

ترسیدم

نمیشد جیغ بکشم!

لب هامو از هم ت دادم و تکرار کردم: " بسم الله الرحمن الرحیم "

شدت صداهای اطراف کمتر شد!

با قدرت بیشتری دوباره تکرار کردم

صداها داشت محو میشد

سومین باری که اسم خدا رو آوردم 

همه ی صداها قطع شدن و ماشین پر سرعتِ روزگار از حرکت ایستاد!

انگار یکی منو از اون همه هیاهو و دورِ تندِ دنیا نجات داد

چشمام باز شد و توی اتاقِ تاریک خودم بودم

و صدا فقط صدای سکوت بود و سکوت.!

ضربان قلبم هنوز بالا بود

نگاهی به ساعت انداختم

از آخرین باری که قرار بود بخوابم ده دقیقه ای گذشته بود

ده دقیقه ای میونِ خواب و بیداری دست و پا میزدم

و همه ی دنیام رو دورِ تند افتاده بود.!

ایندفعه که میخوام بخوابم

چشامو با احتیاط تر میبندم

و چند بار با خودم تکرار میکنم:

" بسم الله الرحمن الرحیم " 

[بچه ها این چار خطی که نوشتم

دقیقا برای همین چند دقیقه پیش هاست.! :)

خوابم رو دور تند افتاده بود و خیلی وحشتناک بود! :|

داشتم بین اون همه سرعت و صدا له میشدم!

چند باری با حالت های مختلف توی خوابم

تو یه تنگنا و این حالت هایی گیر کردم

و واقعا تا بسم الله نگم نمیتونم از خواب بیدار بشم و هیچ حرکتی بزنم!

تو خواب مغزم بهم میگه کار اجنه ای چیزی در کاره و یه بسم الله بگو! :/

خلاصه خیلی ترسناک بود دورِ تندِ دنیا!

داشتم میدیدم که چقد گذر زمان سریع بود

و چقد صدای اون دوتا مردی که تو گوشم بود

مزخرف تر کرده بود همه چیز رو!]


نمیدونم باید با چه مقدمه ای شروع کنم!

شاید با یه سلام! :)

واقعیتش دیگه حس و حال بلاگفا رو ندارم زیاد!

یه روزی وبلاگم یکی از مهم ترین چیزهای زندگیم بود

اما باز هم واقعیتش الان حسه خاصی ندارم بهش!

شاید بی حوصله ام

نمیدونم!

فکر کنم همه ی اینا مقدمه ی چینیِ خوبی بود 

که بعدش بخوام بگم " خوبی بدی دیدین حلال کنید ! :) "

یه چنلی هم زدم دوسه روز پیشا که واستون گفتم

و یه طورایی چون جمع کوچیکی از شماهارو اونجا دارم

یکم وابستگیم به اینجا کمتر شده!

گاها اونجا خواهم نوشت!

نمیدونم عمرِ این پست چقدر باشه 

و " فیونآ " قراره دوباره کی برگرده

ولی فقط امیدوارم فراموشم نکنید

و دعامون کنید! :))

مراقب دل های قشنگتون باشید

فعلا ♡


مرا به چالش نامه نویسی دعوت می کند و نمی داند چه متبحری را به این چالش فرا خوانده اس! :))

کسی که حتی چندین نامه ی بی نشان را به دست صاحبانشان رسانده است!!!
تمام افرادی را که میشناسم در ذهنم ورق میزنم که شاید بهانه ای باشد تا بتوانم برایشان نامه ی فدایت شوم بنویسم
شخصیت های رمان ها و فیلم هایی را که با آنان زندگی کرده ام را در ذهنم ورق میزنم!
دانشمندانی را که گاه به پاس خدماتشان من باب کشف فرمول ها و قوانین مورد عنایت قرار داده ام را نیز در ذهنم ورق میزنم!
راستش را بخواهید با هیچ یک حرف مشترکی ندارم
جز
جز خودم!
برای خودِ آینده میخواهم بنویسم
خودی که نمیدانم قرار است در چه زمانی زندگی کند و چه روزگاری را بگذراند
اما او تنها دوست من در این روز های زندگیست
خودی که گاه و بی گاه تصورش کرده ام و در ذهنم او را پرورانده ام!

" به نام او که تنها او حق است
اینجانب من!
مینویسم برای " تو " ! تویی که " من " هستی!
تویی که من و گذشته ی مرا بهتر از هر شخص دیگری خواهی شناخت!
خودِ آینده ی عزیزم
برای تو حرف های زیادی دارم!
بار ها تو را متصور شده ام و لبخندهای گاه و بی گاهم را در وسط رویاپردازی مدیون تو هستم!
به راستی که چه کسی بهتر از تو می تواند چنین لبخند عمیقی را بر لبانم بنشاند؟
راستش را بخواهی من برای تو آرزوهای زیادی دارم!
تو را در جلد هر شخصیتی تصور کرده ام!
تو را نوازنده دیده ام! تو را نویسنده دیده ام! تو را در رویای نیمه شب دیده ام! تو را در حال قدم زدن در خیابان های فلان شهر و فلان کشور متصور شده ام!
به راستی که تو که هستی؟
می شود زمانی که این نامه را میخوانی حداقل به خوابم بیایی و بگویی چه می شود؟
بگویی آخر این قصه ی پرغصه به کجا ختم می شود؟
یا دست کم میتوانی بگویی چگونه تو را متصور شوم که زیباتر باشد؟ که واقعیتی را که چشم انتظارش هستیم تماما در بر بگیرد!
اصلا من دارم چه میگویم؟
برای که مینویسم؟
تو را در همه ی جلد ها متصور شده ام
تو را به جای تمامیِ شخصیت ها گذاشته ام
تو را دیده ام
تو را داشته ام
به تو عشق ورزیده ام
از تو متنفر شده ام!
برایت دعا کرده ام!
حتی راستش را بخواهی تو را در کنار معشوقه ی آینده متصور شده ام! :)
میدانی
از این ندانستن ها خسته شده ام!
از اینکه برایت نامه ای بنویسم اما ندانم دست کم حالت چهره ات بعد از خواندن این نامه چه می شود!
به منِ گذشته لبخند میزنی یا که چه!
لبخندت از سر غم است یا از آن انتهای انتهای قلبت.!
باز هم باران می بارد
شب هایی که باران می بارد نوشتنم گل می کند!
میدانی که! ها؟
شاید تو این را بهتر از همه بدانی
چون "من "، " تو " هستم و " تو " یک " من " دیگر!
دیگر زیاده گویی بس است نه؟
سرت را به درد نیاورم!
عادت دارم بنویسم " سرت را به درد نیاورم " و سپس بذله گویی هایم را به آغاز برسانم! :))
[اما نه
دلم به حال منِ آینده می سوزد!
خواندن طومار ندانستن های من و قربان صدقه رفتن و نرفتن هایم شاید برایش خسته کننده باشد!]
در آخر
منِ عزیز
امیدوارم در روزگاری که به سر میبری حال دلت بهتر از همیشه باشد
آرزو میکنم ای کاش ماشین زمانی داشتم تا روی ماهت را زیارت میکردم
اما افسوس و صد افسوس که بشریت به این رشد و کمال نرسیده و این آرزوها را تنها در فیلم ها به تصویر می کشد!
سپاس که بذله گویی های من را تحمل کردی
دیدار ما هیچگاه حاصل نمی شود چرا که تو آینده ای و من غرق در گذشته.!

دوستدار تو خودت!
29 اسفند 98
ساعت یک نیمه شب " 

+ به دعوت یک دوست بود من باب چالش نامه نویسی طور! :)

ولی خب من زیاد اهل چالش نیستم و از کسی دعوت نمی نُمایم! :)))


از آخرین باری که در چنل را هم تخته کرده ام و هیچ جایی دست به نوشتن نبرده ام دوهفته ای می گذرد![ویرایش: قرار بر این بوده که دوهفته بعد از تعطیلی ثبت بشود!]
از آخرین باری که او به من توصیه کرد که اگر خواستم جایی بنویسم هر دوهفته یک بار در وبلاگ باشد!
به نظر مقصود او روز های بعد از آزمون بود
اما راستش من این متن را همان شب نوشتم! :)
همان شب در صفحه ی یادداشت گوشی
همان شبی که به زیر پتو خزیده بودم و در حالی که عرق از پیشانی ام می ریخت به صدای باران تندی که می آمد گوش میکردم و این ها را تایپ میکردم!
احتمالا طی دو هفته ی گذشته یا شاید دوهفته ی بعد اتفاقات زیادی رخ داده یا رخ بدهد!
طبیعتا الان از روزگار آن موقع خبری ندارم اما از روز های الان اگر بخواهم بگویم
راستش همه چیز وحشتناک است!
خبر ویروس همانند بمبی همه جا را پر کرده است
از آن گذشته ترسی که از آینده دارم همیشه همراهم است و حتی از ترس ویروس هم کشنده تر خواهد بود!
طی چند روز گذشته بیشتر از همیشه اشک ریخته ام
بیشتر از همیشه غصه دار بوده ام
و بیشتر از همیشه ضعف درونی ای که من را رنج می دهد بر من غلبه کرده بود!
آه امان از این بغضِ خانمان سوز!
با خودم عهد میبندم قوی باشم و در آخر به این نتیجه در باره ی خود میرسم که قوی بودن چه کار طاقت فرسایی است!
و لعنت میفرستم به بغض هایی که ناگهان معلوم نیست از کدامین ناکجا آباد سر در میاورند!
سرتان را درد نیاورم!
نمیدانم دوهفته ی آینده که این یادداشت منتشر شده بود در چه وضعیتی هستم!
از وضع زندگی و درس راضی هستم یا خیر
اصلا زنده هستم؟
دیگر نمیدانم که فی الحال باید از چه بگویم!
اما در همین روزگاری که کمتر از دوازده ساعت از تعطیلیِ چنل می گذرد
[ویرایش: طاقتی نداشت و چنل را دوباره راه انداخت]
دلم برای نوشتن تنگ شده!
و چه عذابی است هنگامی که آدمی می خواهد عادت هایش را ترک کند!
آن هم عادتی که چندین سال است همراه اوست
عادت به نوشتن
نمیدانم!
شاید هم دلم بخواهد همین فردا این پست را بدون هیچ ویرایشی منتشر کنم و خیال خود را راحت کنم که درهرحال حرف هایی را به سمع و نظر دیگران رسانده ام!
اما باز هم در تلاش هستم که به سخن " او " گوش فرا دهم و انسان خوبی شوم! :)
روزهای سختی در گذر است
روزهایی که باید برایشان دست به دعا برداشت!
دعا برای پایانی زیبا!
آیا به راستی یک پایان زیبا کافیست؟
پایان زیبا کافیست درحالی که بشود سرآغازِ زیبایی ای دیگر.!
به آن روز هایی که
روزهایی که حتی تصورشان هم لبخند بر لب آدمی می نشاند! :)
از آن روز ها برایتان بگویم؟
آن روز های خوشی که من و
اما نه!
برای نوشتن از روز های خوب دیر نمی شود
بگذارید در حال دست رویاهایم را بگیرم و با هم چند قدمی دور شویم از احوالات دنیا.!
باران دیوانه وار تر می بارد!
می شود تمام زشتی ها را با خود بشوید و ببرد؟
می شود درمانی باشد بر سر تمامیِ غم ها؟
به راستی که آدمی چیست
سراسر درد و رنج و تلاش
تلاش برای بقا.!
نمیدانم در روزگاری که این پست را به ثبت میرسانم چه احوالاتی را می گذرانم
نمیدانم مردمان این کشور در چه حالی هستند
اما امید دارم که زندگی روزی روی خوش خود را نیز به ما نشان دهد
و باز هم به این بهار امید دارم
شاید با به آغاز رسیدن این بهار،بهار زندگی من نیز به آغاز برسد.!
آدمی به امید زنده است.! :)
دیگر چشمانم یاری نمی دهند
حتی آنقدر درد دارند که شاید نگذارند به خواب عمیقی فرو بروم
در هرحال خداوند را سپاس
و دعا برای تمامی روزهای باقی مانده از این دنیا
دعا برای تمام آدم های دنیا
و خواستار حال خوب برای شما!❤


یادته مامان؟
وقتایی که حالم بد بود بهت نیگا میکردم و با بغض میخوندم
" دلم گرفته ای دوست "
بهم اخم میکردی 
میگفتی تو رو چیشده باز!
میخندیدم!
آروم میگفتم دلم گرفته
میگفتی دلت چرا گرفته؟
نمیتونستم چیزی بگم!
نمیدونستم اصن چی بگم
ادامشو میخوندم
" هوای گریه با من " 
اخمت بیشتر میشد 
میگفتی گریه نکنیا!
من دوباره میخندیدم
اینبار پر بغض تر
اونموقع ها فکر میکردم ادامه ی شعر اینطوری باشه که میگه
" گر از خودم گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
اما نه مامان!
این تعبیر ذهنیه من بود!
خودی وجود نداشت تو شعر!
قفس بود
قفس
همه چیز قفس بود
همه ی زندگی حتی
اینجا باید واست میخوندم
" گر از قفس گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
من با همون خوندن اشتباهمم میشکستم مامان!
صد تا تیکه میشدم
هق هق میکردم
دلم پر میکشید که بغلت کنم
بغلت میکردم
مامان
مامان بغلت میکردم و اشک میریختم
چشمات پر از اشک میشد ولی بهم تشر میزدی و اخم میکردی
مامان میخواستی بدونی دلیل دل گرفتن ها و دلگرفتی هامو
اما من هیچی نداشتم واست بگم!
من فقط اون لحظه میخواستم تو بغل مامانم خلاصه بشم!
من فقط اون لحظه تو رو میخواستم مامان


ساعت 20
نمیدانم باید از چه بنویسم اما انگشت شستم را روی صفحه میچرخانم و کلمات را پشت سر هم ردیف میکنم!
همه چیز حول محور گذشته می چرخد
شاید هم آینده!
می توانی هر روز خود را در جلوی آینه به تماشا بنشینی و برای روز جدیدت نقشه ها بکشی و بعد
شاید بتوان دوساعت بعد خود را از سیل خاطرات گذشته بیرون کشید
می توانی هر روز قلم را روی کاغذ بچرخانی و من باب احوالاتت در طی روز نقشه ها بکشی و بعد
شاید بتوان دوساعت بعد خود را از هجوم رویاهای آینده نجات داد.
چطور می شود در حال زندگی کرد وقتی که تمام وجودت را گذشته در بر گرفته و تمام مغزت هم متعلق به آینده است
چطور می شود " خوب " بود زمانی که تمام خوب بودن هایت در گذشته جامانده و چطور می شود " خوب "  ماند در زمانی که غم گذشته رهایی بخش نیست.؟
فکر میکنم جنگ بین گذشته و آینده است که زندگی را بر آدمی حرام می کند
زندگی ای که قرار است صحبتی از " حال " در آن باشد و از لحظات آنی اش لذت برد
جنگ بین گذشته و آینده
واقعیت های گذشته و رویاهای آینده.!
می شود به من بگویی چطور " خوب " باشم؟
چطور در جواب تمام " خوبی؟ " های دنیا بگویم " عالی! عالی تر از این نمی شوم! " .؟!
می شود همانند همیشه تمام فلسفه های دنیا را برایم ردیف کنی؟
می شود در جلد تمام روانشناس های دنیا بروی و لحظه ای زندگیِ رویایی را برایم تحقق بخشی؟
ای کاش هیچگاه در هنگام نوشتن اشکی در چشم نداشتم!
اشک که در چشم باشد
اشک ها که حلقه بزنند
قلب که به درد بیاید
خاطرات که هجوم بیاورند
لبانم که از خنده کش نیاید
قلمم غم اندود می شود.!
کلمات را بی پروا و به غم انگیز ترین حالت ممکن ردیف می کند.!
بگذریم.
[بعد از واژه ی بگذریم هزاران جمله ردیف کردم و همه ثانیه ای بعد حذف شد!]
بیایید بگذریم.
از تمامِ احوالات دنیا.!
بگویم " لبخند " را از لبانتان دور نکنید خنده دار است؟
در نهایت غم برایتان حرف های روانشناسانه ردیف کنم " زشت " می شود؟
بگذارید بگویم
بگویم که دلم چه می خواهد
دلم چیزی را می خواهد که شدنی نیست
دلم پایان جنگ را می خواهد!
جنگِ بینِ " گذشته " و " آینده "
شاید هم جنگِ بینِ " گذشته " و " حال " و " آینده " !
تنها همین!
ساعت 20:22


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها